: امتناع تفکر در فرهنگ ديني، آرامش دوستدار،
اخیرا آقای دکتر عبدالکریم سروش در مصاحبه ایکه با رضا خحسته رجیمی انجام داده/1/ و از جمله در باره شیوه تفکر هایدگر و نصر احسان طبری وآرامش دوستدار به انتقاد پرداخته است. در مورد هایدگر فرهاد سلممانیان نکاتی را متذکر شده /2/.مسیول سایت شایسته تر دید شیوه تفکر آرامش دوستدار را از سوی خود او در معرض ارزیابی صاحبنظران قرار دهد. مقاله زیر پیشگفتار وی است بر کتاب »امتناع تفکردر فرهنگ دینی».
1)، http://azad.gooya.name/politics/archives/052053.php
2) http://azad.gooya.name/columnists/archives/052099.php
کتابشناسي: امتناع تفکر در فرهنگ ديني، آرامش دوستدار، انتشارات خاوران
چاپ اول، پاريس، خرداد 1383، 2000 نسخه
آدرس اي ميل ناشر: khavaran@khavaranbooks.com
سايت اينترنتي انتشارات خاوران
پيشگفتار
عنــــوان کتـاب
از همان زمان که نوشتهاي با عنوان امتناع تفکر در فرهنگ ديني در پنج مقالهٌ پياپي در الفبا (پاريس۱۳۶۱ـ ۱۳۶۳، شمارهٌ ۱ تا ۵) منتشر شد و انعکاس آن بهتدريج محسوس ميگشت، ميديدم و ميبينم که واکنشهاي مربوط به آن عمدتاً معناي عنوان را نادرست فهميدهاند. و تا آنجا که به گوش من رسيده در افواه نيز جز اين نبوده است. اکنون که آن بررسيهاي منتشرشده در الفبا بصورتي گسترده، پيشرانده شده و مشروح با همان عنوان در کتاب حاضر پيکر گرفتهاند، دادن توضيحاتي براي رفع آن نادرستفهمي ضروري بهنظر ميرسد. پيش از آوردن توضيحات لازم توجه ميدهم که درسـتفهميـدن معنـاي عنــوان به همـان اندازه راه را بـر مفـاد کتـاب ميگشايد، بيآنکه اين گشايش الزاماً به فهميدن آن مفاد بيانجامد، که نادرستفهميدنش از همان آغاز راه خواننده را به مفاد کتاب ميبندد. اگر او از زير يا از کنار اين درِ عنواني بگذرد، به اين گمان که به آنسوي اين در رسيده، يعني معناي عنوان را به نحوي فهميده است، آنگاه در آنچه زير اين عنوانِ شاخص و دربرگيرندهٌ مطالب در کتاب خواهد آمد، يعني در مفاد آن، کاملاً سرگردان و گمراه خواهد شد، و به گمان من نه به خود مباحث راه خواهد يافت و نه ارتباط اندامي آنها را در کليتش خواهد شناخت.
معناي نادرست فهميدهٌ عنـــوان
در پي اين شرح مختصر بايد بگويم که عموماً عنوان کتاب اينطور فهميده شده که فکر از بهکارانداختن خود سربازميزند، ابا ميورزد. چنين استنباطي از «امتناع» طبعاً از معناي عمومي متبادر به ذهن و غيرفني آن ناشي ميگردد. در اين حد خواننده گناهي ندارد و طبيعيست اگر معناي عام و متبادر به ذهن را از واژهٌ «امتناع» در عنوان کتاب فهميده باشد. اما با در نظر گرفتن عنوان کتاب: «امتناع تفکر در فرهنگ ديني» چنين خوانندهاي بايد با اين پرسش بيپاسخ روبهرو شود: «امتناع تفکر در فرهنگ ديني از چي؟
معنــاي رايــــج امتنـاع
براي آنکه در معناي عمومي و رايجش «امتناع» حرف اضافهٌ «از» ميخواهد و اين در مورد سرباززدن و اباورزيدن نيز تصادفاً صدق ميکند. در اين حد خواننده، بويژه اگر پنــج مقـالهٌ الفبــا (۱۳۶۱ـ ۱۳۶۳) را با همين عنوان، و نيـز درخششهاي تيره را که هر دو صــريح و غيـرصــريح معنـاً به اين عنــوان پرداختـهاند خـوانـده باشــد، ميتوانسته و چه بسا ميبايستي شک کند که منظور از «امتناع» معناي عمومي رايج آن بوده باشد. اين را داشته باشيم تا از نو به آن بازگرديم.
معناي منطقي و فلســفي امتنـاع
«امتناع» در معناي فنياش در فلسفه و منطق ַاين دو وجه بهآساني خلط ميشوندַ يعني غيرممکنبودن، محالبودن. در معناي فلسفياش در مقابل با امکان و وجوب يا ضرورت ميآيد. مشتقي از اين معناي «امتناع» را ما در تداول بصورت «ممتنع» ميشناسيم و آن را خارج از حوزهٌ فلسفه و منطق بهکار ميبريم. امر ممتنع همان امر محال است. امتنـاع در معناي فني فلسفي آن در ترکيب ممتنعالوجود در برابر ممکنالوجود و واجبالوجود مـيآيد. فرياد خاموش و روشنايي تاريک مصداقهايي زباني از يک امر ممتنع، از يک امـر محال هستند، و در واقـع ناپنداشتني و ناانديشيدنياند.
تناقض آشــکار
واژهٌ امتناع به معناي محال، در منطق آن است که معنا يا مفهومي را به چيزي نسبت دهيم که آن چيز از اين طريق نفي شود. صورت ديگرش اين است که دو معنا يا مفهوم متنافي را به يک چيز نسبت دهيم. اينگونه نسبتدادن را که اصطلاحاً تصديق، حکم، قضيهٌ حمليه، يا جملهٌ خبري ناميدهاند و اخيراً به آن گزاره نيز ميگويند، منطق با ملاکـي بياعتبار ميکند که اصل امتناع تناقض نام دارد. جملهٌ خبري متناقض مثلاًٍ اين است که بگوييم: آب خشک است. تناقض را آشکارا ميتوان در آن ديد.
تنـاقـض پنــهان
تناقض ممکن است پنهان باشد. به اينصورت در توضيحات و استدلالهاي روزمره فراوان بهکار برده ميشود. با تناقضگويي پنهان، خواه آگاهانه خواه ناآگاهانه، بهآساني ميتوان آدمي متعارف را مجاب ساخت. مثـلاً با اين شعر: پاي استدلاليان چوبين بود/ پاي چوبين سخت بيتمکين بود.
نمونههاي تناقض در شــعر مولوي
اين شعر معروف مولوي، که همه آن را ميشناسيم، از تناقضگويي ساخته شده، از تناقضگويي پوشيده. چون اين شعر که در واقع گزارهاي شعري است، براي نشاندادن بيارزشي استدلال به استدلال متوسل ميشود.
ســـاخـتــار ايـن تناقــض
نخست اينکه سـرخـود نسبتـي نادرسـت به استـدلاليـان مـيدهد، با اين تشبيه که آنان مجازاً کندرو يا ناتوان از حرکت و جنبش ميخواند، و براساس اين اسناد نادرست و ناروا، در مصراع دوم همانگويي ميکند، يعني آنچه را که در مصراع نخست آورده تکرار ميکند: نافرماني پاي چوبين همان نافرماني پاي کندرو و ناتوان بودن در حرکت است.
دور در تناقــض
اما تناقضگويي پوشيدهٌ اين گزارهٌ شعري را چنين ميتوان آشکار ساخت: کافيست کسي بگويد، و عيناً مانند خود مولوي برضد او ادعا کند که سخن مولوي نابخردانه است و سخن نابخردانه بياعتبار. مولوي در برابر دو راه دارد: يا در سخن خود تجديد نظر ميکند و عکس آن را ميگويد، يعني ناگفته اعتراف ميکند که تناقض گفته است، يا بر سر حرف خود ميماند و ميکوشد درستي گفتهٌ خود را ثابت نمايد. اما اين کار دوم را فقط از طريق استدلال ميتوان کرد. پس در اينصورت نيز مولوي تناقض ميگويد.
اصــل امتنــاع تناقض
بنابراين فقط آن گزارهاي درست است، صادق است، که خالي از تناقض باشد. نام اين «خالي از تناقض بودن» را گذاشتهاند: اصل امتناع تناقض. «اصل» از آنرو که هر اثباتي برآن استوار است، در نتيجه خودش اثباتپذير نيست (ارسطو). برخي آن را، چون منظور در واقع ساختن گزارههاي درست با چنين ملاکيست، اصل بيتناقضي هم مينامند. اصل امتناع تناقض ميگويد: محال است سخن متناقض بتواند صادق باشد، حقيقت داشته باشد يا رويدادي بتواند در تناقض صورت گيرد. و اکنون به پس باز ميگرديم و رشتهٌ سخن را از همانجايي که قطع کرده بوديم دنبال ميکنيم، اينبار با در مد نظرداشتن معناي فني امتنـاع بهگونهاي که توضيح شد.
«تفکــر» همــان انديشيدن استدر عنــوان کتـاب پـس از «امتنـاع» واژهٌ تفکر آمده است. مـراد از تفکر که به سبب هيمنهٌ لفظياش عمـوماً ذهـن ما را از حال عـادي خارج، يعني نسبت به خود ناهشيار يا ناهشيارتر ميسازد و ما را از منظورمان در اينجا پرت ميکند، چيزي جز انديشيدن نيست. انديشيدن، که شکل و آهنگش براي چشم و گوش مأنوستر است، برعکس «تفکر» از اندک و نزديک آغاز ميکند و با هشياري فزايندهاش به پهنه و ژرفاي دوردست ميرسد.
معناي گمراه کنندهٌ «تفـکر» در تداول زبـانـــي
واژهٌ تفکر در تداول ما ابهتي کاذب دارد. به همانگونه که فروتني فکري نزد ما ايرانيان چندان نميتوان يافت و جايش را همواره از پيش شکستـهنفسـي پر کـرده اسـت ַچيـزي که مناسبـتش نه موضوعـي بلکـه شخصي و صرفاً اجتماعي در برابر اقبال و ستايش ديگران است، و نه بهندرت حتا در برابر اقبال خودمان از خودمان بدون حضور ديگران!ַ و بههمانگونه که خوشزبانيهامان ما را در مناسبات اجتماعي آراسته جلوه ميدهند و درون ما را ميپوشانند، ضرب واژهٌ «تفکر» ما را از زمين به آسمان ميپراند، تعادل فکري روزمرهمان را برهم ميزند و ما را دچار تصوراتي ميکند که همهچيز هستند جز تفکر به معناي مورد نظر ما.
سبب انتخاب عـنــوان بــــه گونهاي که هست
پرسش بجا و مقدر در اينجا اين ميتواند باشد که چرا در عنوان کتاب بهجاي انديشيدن واژه تفکر بهکار بردهام، واژهاي که خودم آن را «با هيمنه» و «پرابهت» خواندم و به همين سبب مخل به منظوري که من در اينجا دارم. علتش ساده است اما نيازمند به اندکي توضيح: «امتناع انديشيدن» براي احساس زباني من کمتر موزون و خوشآهنگ مينمود تا «امتناع تفکر». درعينحال، باز براي لمس زباني من، واژهٌ «تفکر» در عنوان کتاب بيواسطهتر ميتوانست بُرد مسايلي را که موضوع آن هستند برسـاند. از چنين ديدگاهي که بنگريم، تحرک خواننده در افقـي که اين کتاب براي طرح و تحليل مسايل ميگشايد طبيعيتر ميتواند صورت گيرد. اما کار عنوان به اينجا تمام نميشد. يعني ميبايستي در صورت بهکاربردن انديشيدن بهجاي تفکر، فکري هم براي «امتناع» به معنايي که توضيح شد ميکردم. نتيجتاً آوردن ترکيب زبانيِ ديگري براي «امتناع» اما منحصراً به معناي فني آن، بهگونهاي که راه را بر معناي رايج اين واژه ببندد، کل عنوان را به اينصورت درميآورْد: «محال بودن انديشيدن در فرهنگ ديني»، عنواني که طبعاً راه هرگونه نادرستفهمي آن را بر ذهن ميبست اما نه بهبهايي مطلوب: اينهمه تصرف براي ساختن ترکيبي دراز و کند بهجاي عنواني لفظاً و معناً کوتاه و چابک به صرف بيخبري برخي يا بسياري از معنـاي فنـي «امتنـاع» يا بهسـبب استعداد سرشار عموميمان در بيخودشدنمان از خود هنگام مواجهه با ظاهر نسبتاً گمراهکنندهٌ آن روا و موجه نميبود. گذشته از اين، مشکل معنايي عنوان، که اکنون حل شد، بههيچرو نميتوانست و نميتواند راهيابي به موضوع کانوني کتاب و تحليلهاي مربوط را آسان نمايد. اما بدون آن نيز بسياري از همان آغاز گمراه ميشدند. دربارهٌ «فرهنگ» و نيز دربارهٌ «ديني» در صفحات نخستين از راهنماي درخششهاي تيره به اندازهٌ کافي توضيح دادهام. خواننده ميتواند به موضع مربوط از کتاب نامبرده مراجعه نمايد.
انديـشــيدن و دشــــــــواري پــديــدآوردن شــــرايط آننخستين شرط تفکر به معناي انديشيدن اين است که نسبت به حد توانمندي ذهنمان آگاه باشيم، نيروي خود را از اين نظر بيازماييم، بسنجيم و بشناسيم. اگر اين نيرو نورسيده و تعليم نيافته است، آن را بههرسو نتازانيم تا فرسوده اما آزمودهنما شود، همه چيز در آن بيمرز و بوم گردد. پرساختن ذهن از محفوظات و معلومات، که نزد ما از ديرباز معمول بوده است، حکم زمينگيرکردن آن را دارد، نه حکم پرورش آن را براي متکيگرداندنش بهخود.
هماوردي ميان نيـروهاي نـو و نيــروي کهــنهر اندازه ما از قواعد سنت و شيوهٌ تعليمش بيشتر تبعيت نماييم، پرورش ذهنيمان را دشوارتر ميسازيم و بازپروري آن را، در صورتي که سلطهٌ سنت بر ذهن به طول انجاميده باشد، عملاً غيرممکن. معنايش طبيعتاً اين نيست که قواعد و نگرشهاي سنت را نشناسيم، به آنها، نديده و نشناخته، پشت کنيم و در اين حد امر بر ما مشتبه گردد که اين پشت کردن به آنها يعني کاهاندن نيروي زيانآور آنها براي فرهنگ و افزودن نيروي نوخاستهٌ ما در بارور ساختن آن. تخطئهٌ يک حريف همواره آسانتر از ايستادن در برابر اوست. اين کار، هر صورت و سببي داشته باشد، لودهندهٌ ناتواني ما در برابر اوست. در رويدادهاي فرهنگي هيچگاه نيرويي نوخاسته نتوانسته است توان خود را بدون هماوردي با نيرويکهن نشان دهد. اينهـا شـرايط ابتـدايـي براي انديشـيدنند. من بنا را بر اين مـيگذارم که توجهدادن به اين نخستين شرط خواننده را پيش از برداشتن هر گامي در خواندن اين کتاب به تأمل برانگيزد.
توضيح مفهومي عنــواندر آغاز کتاب به اندازهٌ کافي به توضيح معناي انديشيدن در اين بررسي پرداختهام. خواننده رگههايي از آن توضيحات مشروح را بصورت جوانه نخست در ملاحظات فلسفي و سپس در شکفتگي نسبي و فشردهاي در درخششهاي تيره بازخواهد يافت. در اين پيشگفتار به اين اشاره اکتفا مـيکنـم: انديشيدن کوششـيست ذهنـي، و نه هرگز خالـي از حـس، براي جستوجو و يافتن پرسشها و بغرنجها و بهدستآوردن پاسخهاي آنها با حداکثر نيرويي خويشساخته، پاسخهايي که جز در مواردي بسيار نادر هيچگاه آخرين و پاياني نخواهند بود. فقط تحليل و نشاندادن ريشههاي عميـق اين شـالودهها که در تار و پود رفتار و گفتار ما عجينند و در پس ظاهـري مبـدل يا تقلبـي پنهـان مـيمانند، مـيتوانند پايهاي استـوار براي شناساندن خودمان به خودمان شوند.
اما «بغرنج بودن» براي ما عموماً نسبي به معناي نسبت و مناسبت شخصي ما با امور است و برحسب وضعي که سپس پيش ميآيد و تغييراتي که از وضع پيشآمده در مناسبت ما با امور سرايت ميکنند، همچون مانعي که ديگـر سـر راه ما نباشـد به آسـانـي به فراموشـي سپرده مـيشوند. يا برعکس آن را که در واقع شخصي بوده، به هر علتي، از آن ديگران نيز بهشمارميآوريم.
بغـرنـج بـراي مـا چيست؟کافيست «بغرنجشناسي» و «بغرنجگشايي» ما در سطحي از جامعه خواهان يابد ַاين را اذهان بهاصطلاح «سياسي» ما بيش از دو دهه ثابت کردهاندַ اين انعکاس بازارپسند روز را ما بر درستي رأي خود حمل ميکنيم. بهاين معنا ميگويم که «بغرنج» براي ما نسبي است، خودماني است و از احوال ما جداييناپذير. «بغرنجشناسي» از نوع انتلکتوئلي نابش نزد ما چيزي جز غنيمتدانستن فرصتها براي نشاندادن هوش سرشار و دانش نخبگان و دستاويزي براي ارعاب کمتردانان نيسـت. تا زمانيکه «بغـرنجيابان» ما چنينند و در پـي جلوهگريهاي نمايشيشان، که هوش از سر خود آنان نيز ميربايد و بيعمقيهاشان را عميق مينمايانند، هرگز پي نخواهيم برد که بغرنج چيست و کجاست، هرگز نخواهيم دانست که بغرنجها در واقع همان ريشههاي زيرزميني و حياتياند که ما براي پربار ساختن هنرمنديها و زبردستيهاي ذهنيمان از آنها تغذيه ميکنيم و ماحصل را به نوبهٌ خود در آنها ميدميم تا بازدهاش همواره از نو به همينگونه هوشمنديهاي ما بيانجامد.
چشــمههايـي از انتلکتوآليسـم ما«بغرنجهاي» انتلکتواليسم ناب ما چيزهايي هستند از اين قبيل: اگر آگاهي ما را فلسفه بهخودآگاهي نرساند، يا اگر آگاهي ما پس از خودآگاهيگشتنش فلسفي نشود، هم کار ما و هم کار فلسفه هردو در اينجا ساخته است؛ اگر ما غرب را درست نفهميم، در شرقـيبودنمـان هـم چهـلتکـهاي مـيشـويـم بـياصـل و نسـب، اما اگـر غـرب را درسـت بفهميـم در سنتمـان همچنـان خرسنـد و رستـگار خواهيـم زيسـت؛ چـه خوش بود آن زمان که ما عقاب سياست در جهان اسلام بوديم، پيش از آنکه غربيها از عقابهاي اسلامي و سياستشان سوپ مرغ بپزند. تنهـا چاره زادن عقـاب جديديسـت مناسـب براي روزگار کنوني از شکم نوزاي غرب؛ حالا که قافلهي تمدن پيشتاخته و ما خواب مانديم، تازه ميفهميم ما جز آن شدهايم که پيشتر بوديم؛ يا بايد بفهميم که پيشتر هم جز اين نبودهايم که هستيم؟ تا زياد دير نشده بايد از جامان برجهيم و به هرصورت خودمان را به قافله برسانيم، و اگر لازم شد از آن جلو بزنيم. اما چگونه؟ موتور اين تحرک را در هرمنوتيک بايد يافت، و از کجا که هـرمنـوتيک نوشـدارو هـم نباشـد. مگـر نه اين اسـت که اين معجـون شفابخش هر افليجي را از جايش ميپراند. حتا، چنانکه ميگويند، در تن مرده نيز جان تازه ميدمد. البته منظور تن اسلام نيست که ثابت کرده از هميشه زندهتر و جوانتر شده، بلکه در تن ماست که از زهر زندگي ناميراي اين دين قرنهاست مردهايم. پرسش: اما زندگي از پس اين مرگ دراز ديگر به چه درد ميخورد؟ پاسخ: به اين درد که جانِ نويافته را بار ديگر نثار اين شاهکارِ شاهکارهاي الاهي کنيم. براي حل مشکلات مردم وخوشبختکردنشان بايد آنان را خردمند ساخت و اگر ميشود فيلسوف. اما چون اين کار خواب و خيالي بيش نيست، و بهتجربه ميدانيم که شمار نادانها و بيخردهاي خوشبخت بيشتر از آن است که حتا نسبي تخمينپذير باشد، بايد به همين اکتفا نماييم که سر نخ فلسفه و خوشبختي ناشي از آن که معدنش غرب است از دست خودمان در نرود. وجه مشترک اين گونه افکار هذياني براي نجات فرهنگ و جامعهٌ ما اين است که همه در کانوني به نام مدرنيته به هم ميپيوندند و خود را از برکت آن به مؤثرترين درمانها مجهز ميسازند، براي آسيبهايي که هيچگاه نجستهاند، تا بيابند، چه رسد به اينکه آنها را بشناسند.
مشـکل راهيافـتـن به موضـوع کتاب راه و روشــي که کتـاب دارد
اين اشارههاي طعنهآميز به «بغرنجها» و «بغرنجشناسها» جاي ترديد باقي نميگذارند که در بررسي ما مسايل زيرزميني، يعني نايافتهها و ناديدهماندهها موضوع انديشيدن هستند. بنابراين کتاب ميکوشد در دورهها و پديدههاي مهمي از ايران باستان و ايران اسلامي بکاود و بنگرد، و با تحليل کاويدهها و نگريستهها ما را در فرهنگمان و فرهنگمان را در ما چنان بشناساند که تاکنون برايمان ناشناخته بوده و مانده است. همچنانکه اين کاويدن و نگريستن و نيز تحليلهاي مربوط کاملاً دروني صورت ميگيرند، نه از ديدگاهي بيروني و خارجي، شناختي که بر اين کوششها مترتب ميشود نيز منحصراً دروني است. اگر در مواردي چند به تز برخي از اروپاييان استناد شده، و بههرسان تز مربوط را توضيح و مستدل کردهام، دو علت داشته. علت اول اين است که مرجع تز بهدست داده شود تا خواننده آن را به حساب کشفيات من نگذارد! و علت دوم اين است که به کمک اين يا آن تز مربوط، که برخي بويژه در مورد ايران باستان راه منحصر بهفرد طرح بغرنج و راهحل احتمالي آن بوده اند، ديدن و شناختن پديدهٌ مورد نظر ميسر ميشده است.
روش شناخت دروني ميمانداما در مورد درونيبودن کاوشها و بههمانگونه تحليلهاي ناظر بر نتايج بهدست آمده بايد موکداً بگويم که خودشناسي با معيارهاي ناخودين هرگز ميسر نميگردد. بنابراين، اين کار را بايد از درون و با معيارهاي خودمان بکنيم و تا آنجا که ممکن است در اين زمينه از اروپاييان بياموزيم. چون آنان هم مبتکر خويششناسياند و هم از اين نظر تجربهکرده و ورزيده. بنابراين بايد، نه نادانسته و بيخردانه، بلکه دانسته و آگاهانه، تابوها را يکايک بيابيم و بشکنيم تا قادر شويم فرهنگمان را برهنه کنيم و برهنه ببينيم. از اينطريق در واقع خواهيم توانست مکانيسم وابستگي خودمان را به دين بيابيم، از هم بشکافيم و فرهنگ خودمان را در تمام ابعاد دينياش بشناسيم و آشکار سازيم. اما درست بهاينسبب هيچگاه مجاز نيستيم اين را آني از نظر دور بداريم که شناختن، چه ناظر بر ما و چه ناظر بر جز ما، همواره شرطش فاصلهگرفتن با آن چيزيست که ميخواهيم بشناسيم. براي ملموسکردن اين روال در خويششناسي فرهنگي ميشود مثالي وارونه براي آن آورد. يعني نشان داد که چگونه تيپ خاصي از يکي از بعدهاي فرهنگي ما قادر به شناسايي خودش نيست، اما ما، در صورتي که از آن بعد نباشيم، ميتوانيم او را بشناسيم: هر عارفي طبعاً عارفانه ميزييد، اما نميداند عرفان چيست تاز زماني که عرفان برايش موضوع شناخت نشود.
عارف انساني يک بعـدي يا حتـا بـيبعــد استبراي آنکه عارف کسيست که در عرفان، در اينجا يعني موضوع شناخت براي ما، تحليل رفته باشد. عارفکسـيست يکبعدي که به هيـچ قيمتـي نمـيتواند خـود عرفانـياش را بشناسد. چون عارف واقعي نه «خود» دارد، نه وسيلهاي براي «بيخود» شدن ميخواهد و نه هيچگاه خالي از «هدفي»ست که او را وجوداً ميسازد. بهمحض آنکه بخواهد خودش را از اين «هدف» يا اين هدف را از «خودش» جدا سازد، ديگر از او چون عارف چيزي باقي نميماند تا شناخته شود. خود عارفان به اندازهٌ کافي و حتا بيش از اندازهٌ کافي اين را که حسب حالشان باشد گفتهاند. طبعاً نيز فقط عارفان نيستند که يک بعد بيشتر ندارند.
مقاومت درونينخستيـن و تنهـا مشـکل جـدي در خودشنـاسـي فرهنگـي ما مقـاومت درونيست و خود، اگرچه ظاهراً اينطور به نظر نرسد، يکي از عوارض فرهنگ ديني. هر اندازه هم انگيزههاي اين مقاومت دروني متفاوت باشند، که هستند و حتا گاه در تعارضشان همديگر را نفي ميکنند، خود اين مقاومت دروني به تنهايي سمجترين مانع در راهيافتن به موضوع کتاب خواهد ماند.